این روزهایِ پایانیِ شهریور ، دلهره ی عجیبی دارد !

دلهره ای از جنسِ حال و هوایِ نابِ کودکی ،

با عطرِ دلبرانه ی کتاب هایِ نو و طعمِ گسِ خرمالو .

ما دیگر آن کودکِ بی غم و خندانِ سالهایِ دور نیستیم ،

اما این دلهره ، یادگارِ خوبِ همان روزهاست ،

روزهایِ خوبی ، که نگرانیِ مان ، بخاطرِ معلمِ تازه ای بود که نمی شناختیم ،

و تمامِ ترسمان ، برای درس هایی ؛

که قرار بود سخت تر از سال هایِ قبل باشد .

چه حال و هوایِ بی نظیری بود !

هنوز هم که هنوز است ، پاییز ، دلنشین تر از تمامِ فصل هاست ،

قدم زدن در خیابان هایِ نارنجی و خِش خشِ جانانه ی برگ ها ، تسکینِ خوبی ست .

اما کاش برایِ یک روز هم که شده به روزهایِ خوبِ کودکی بر می گشتیم ،

مثلا اوایلِ مهر باشد و حیاطی شلوغ و بچه هایی شاد و خندان ،

که با اشتیاقی بی وصف ، لباس و کفش هایِ جدیدشان را به هم نشان می دهند ،

مثلا پاییز باشد و کودکی که بی غم و آسوده ،

کوله پشتی اش را روی دوشش گرفته و سرخوش و لی لی کنان ، به سمتِ خانه می دود ،

و چه موسیقیِ دلنوازی ست ، خش خشِ برگهایِ پاییزی ؛

وقتی دلت کودکانه می تپد ،

وقتی نگرانِ هیچ چیز نیستی .

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها