همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم

و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم .
حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ،

قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم

و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسایل و چیزها می رنجانیم
مایی که قرار نیست بمانیم ،
مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که

نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ،
از جایی که ندیده ایم ،
به جایی که نخواهیم ماند ،
و در زمانی که نمی دانیم !
کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد
ما اینجا به غیر از خودمان ،
و خدایِ نادیده ی خودمان ؛
هیچکس را نداریم .

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها